بـه نسـیمی هـمه ی راه بـه هـم می ریـزد
کـی دل سنگ تـو را آه بـه هـم می ریـزد
سنگ در بـرکه می انـدازم و می پنـدارم
با همـین سنـگ زدن مـاه بـه هـم می ریـزد
عـشق ، بـر شانـه ی هـم چـیدن چـندیـن سنـگ است
گـاه می مـاند و نـاگـاه به هم می ریـزد
آن چـه را عـقل بـه یـک عـمر به دست آورده است
دل بـه یـک لحـظه ی کـوتـاه به هـم می ریزد
آه ! یـک روز هـمین آه تـو را مـی گـیرد
گـاه یک کـوه به یـک کـاه بـه هـم می ریـزد
چه سخته بی تو افسردن...
چه تلخه بی تو پژمردن....
به دور از تو به سر بردن...
چو مرغی در قفس مردن...
ز هجرت او چه غمگینم....
بیا ای جان شیرینم....
بده ان جام نوشینم....
نشین لختی به بالینم....
بیاور جام صهبایی از ان چشمان دریایی...
مشو پنهان که پیدایی,تو دریایی تو زیبایی
چو ماهی در شب تارم,تویی واقف به اسرارم...
دلت همرنگ رخسارم,چو ایی تو به دیدارم...
چو باشی غرق اوازم,در اوج شوق پروازم...
شمیم فصل اغازم,نوای دلکش سازم...
نباشی بی تو گریانم,اسیر دست طوفانم...
چو گیسویت پریشانم,ز هجرت اشک ریزانم...
به یک پیغام دلشادم,چو مشتی خاک بر بادم...
ببین افتاده در دامم,غان و اشک و فریادم...
خوشا روزی که جان بینم,از ان دلبر نشان بینم...
امیدم در جهان بینم,خوشا روزی که ان بینم...
بی تومهتاب شبی باز ازآن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدارتولبریز از جام وجودم
درنهانخانه جانم گل یاد تودرخشید
باغ صدخاطره خندید
عطرصدخاطره پیچید
یادم آمدکه شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم
پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی برلب ان جوی نشستیم
توهمه رازجهان ریخته درچشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف وشب ارام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ماه فروریخته دراب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب وصحرا وگل وسنگ
همه دل داده به آوازشباهنگ
یادم اید توبه من گفتی زین عشق حذرکن
لحظه ای چند براین اب نظرکن
اب ایننه عشق گذران است
توکه امروزنگاهت به نگاهی نگران است
باش فرداکه دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی ازاین شهرسفرکن
باتو گفتم
حذرازعشق؟؟
ندانم
سفراز پیش تو؟؟
هرگزنتوانم
روزاول که دلم به تمنای توپرزد
چون کبوترلب بام تونشستم
توبه من سنگ زدی نه رمیدم نه گسستم
توصیادی ومن اهوی دشتم
بازگفتم که تا دردام توافتم همه جاگشتم وگشتم
حذرازعشق ندانم
سفرازپیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی ازشاخه فروریخت
مرغ شب ناله تلخی زودوبگریخت
اشک درچشم تولرزید
ماه برعشق توخندید
یادم اید که ازتوجوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت درظلمت غم ان شب وشب های دگرهم
نگرفتی دگراز عاشق ازرده خبرهم
بی تواما به چه حالی من ازان کوچه گذشتم
دو شهر مانده به آواز قاصدک بی تو
شمارگان غزل می خورد محک بی تو
چقدر واژه هرگز نگفته می ماند
به روی وصله دستان پر ترک بی تو
تو از نهایت آن شهر بوسه می آیی
قسم به شاعری بال شاپرک بی تو
من آسمان بدون تو را نمی خواهم
قطار حوصله ها هم بدون شک بی تو
شبیه نقطه ی کوری در آخر قصه
شبیه دود چراغ دو مردمک بی تو
که از نجابت هر ساله ات چه می فهمند
هزار و یکصدوهفتادوکم کمک بی تو
تمام بچگیم را به دست می گیرند
کشیده بغض جهان را به نی لبک بی تو
زمین به دور خودش بی نتیجه می چرخد
و روی زخم تنش می زند نمک بی تو
نگاه یخ زده اش را به جمعه می دوزد
دو شهر مانده به آواز قاصدک بی تو