زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

اگر دریای دل آبیست تویی فانوس زیبایش

اگر آیئنه یک دنیاست تویی مفهوم و معنایش

تو یعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چیدن

تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن


تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن

تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن

تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن

خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن 


تو یعنی روح باران را متین و ساده بوسیدن

و یا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن

اگر چه دوری از اینجا تو یعنی اوج زیبایی

کنارم هستی و هر شب به خوابم باز می آیی


اگر هرگز نمی خوابند دو چشم سرخ و نمناکم

اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم 

ولی یادم نخواهد رفت که یاد تو هنوز اینجاست

میان سایه روشن ها دل شیدای من تنهاست


نباید زود می رفتی و از دل کوچ می کردی

افق ها منتظر ماندن که از این راه برگردی 

 اگر یک آسمان دل را به قسط عشق بردارم

میان عشق و زیبایی تورا من دوست می دارم


ای که بر لبهای ما طرح تبسم می شوی
دعوت ما بوده ای، مهمان مردم می شوی ؟!!!
 
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
 
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
 
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
 
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
 
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
 
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
                              تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
                               چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
 
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
 
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
 
آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما می کرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد 

زلالِ نگاه

درون سینه ، دل پر از عطش دارم


که از زلال نگاهت نفس نمی آرم


ز شوق بردن دستم به روی گونه ی تو


به بادیه در دست و پا زدن گرفتارم


اگرچه روی تو زیبا و مومیان هستی


ز شرم سر به سجده و چشم بر زمین دارم


سر از زمین بلند نکنم در برابر دوست


مگر به زور قیامت ، ای غفور غفارم


اگرچه فانی ام و زود خواهم مرد


ولی فنا به مکتب عشقت حرام می دارم


نوید جامه ی نو بر تنم حرام بُوَد


که قول شرف داده ام به خاک برهنه بگذارم


شراب اصل بریز ساقی از خُم وصل


که هیچ غیر از این شراب ، شراب نشمارم


بیا به محفل ما و ببوس از لب دوست


که از همه کس غیر از او همیشه بیزارم


به سجده راه تو را بسته ام تا به ابد


خدا کند که تو را بیش از این نیازارم

معشوق

نمی دانم چه کردی با دل من

 که این دل بی قرار بی قرار است

 نمی دانم چه گفتی با نگاهت

 که چشمم چنین در انتظار است

 فقط یک لحظه جانا در برم باش

 که با تو چهار فصلم ،بهار است

 به وقت دیدن آن روی ماهت

 تپش های دل من بی شمار است

 برای من فقط یک لحظه زیباست

 و آن هم لحظه دیدار یار است

 گر چه با تردید و ترس، همراست

 ولی هما نند بهار است 

بهار شادی

بهار میگذرد  خیز و دست دلبر گیر
به پای لاله و گل دور عشرت از سر گیر

کنون که باد صبا چنگ زد به دامن سرو 
تو نیز دامن آن سرو ناز پرور گیر

به رغم خاطر غم  همچو غنچه خندان باش
به شادی رخ گل  همچو لاله ساغر گیر

به یک دو جام اگر در نیامد از پا عقل
ز دست یار پریچهره   جام دیگر گیر

نسیم از رخ گل  داد خوشتن بستاند 
تو نیز از لب معشوق  کام دل برگیر

ببوس از سر آن سروِ سیمتن تا پای
به پای او چو رسی این رویه از سر گیر

چو شرم چیره شود  باده را پیاپی زن
چو دوست مست شود   بوسه را مکرر گیر

دلا به پای اَمل راه خوشدلی بسپار
رهی به دستِ طرب  بارِغم  ز دل  برگیر

مادر داشتن

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سر داشتن

 

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

 

روز ، در انواع نعمتها و ناز

شب بتی چون ماه در بر داشتن

 

صبح از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

 

شامگه ، چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک و اختر داشتن

 

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

 

حشمت و جاه سلیمان یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

 

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

 

بر تو ارزانی، که ما را خوشتر است

لذت یک لحظه : مادر داشتن

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را


یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را


کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو

خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟


چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام

خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را


گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟


گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را


جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را


خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را