ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم ازان من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
میریزد آبشار غزل از زبان من
آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من
بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خواندهای به گوش من این، مهربان من
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
اگر این آسمان بهم ریزد
که نروید ستاره بر بامش
ندرخشد به شام او ماهی
نیفتد آفتاب در دامنش
میشوم قدرت خداوندی
از نگاه تو ماه می سازم
با مو های تو آفتاب سیاه می سازم
آمدی آندم به دیدارم که دیگر دیر بود
گفتی از ماندن ولی رفتن مرا تقدیر بود
تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم
صدایم میکنی اما در آغوش کفن خوابم