گفتم برای آنکه بماند حدیث من
آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم
غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار
وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم
چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت
طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود
بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار
بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را
اما زبان مدعیان خار راه بود
دیدند یک شبه ره صد ساله می روم
در چشم تنگشان هنر من گناه بود
کندند درخیال بنای گذشتگان
در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند
فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد
پنداشتند روشنی جاودان شدند
این گلشن خزان زده جای نشاط نیست
شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است
اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند
سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است
گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل
گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان
آن روز شاعرم که بگویم مدیح این
آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چو به عشق آیم خجل باشم از آن
ای قناعت توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمتی نیست
کنج صبر اختیار لقمان است هر که را صبر نیست حکمت نیست
گر گزندت رسد زخلق مرنج که نه راحت رسد زخلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست که دل هر دو در تصرف اوست
خواهی که خدای بر تو بخشد با خلق خدای کن نکویی
همراه اگر شتاب کند در سفر تو نیست دل بر کسی مبند دلبسته تو نیست