زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

♥ ♥ ♥

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی 

تو را با لهجه گلهای نبلوفر صدا کردم 

تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم 

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس 

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم 

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی 

دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی 

و من تنها برای دیدن ان چشمان 

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم 

همین بود اخرین حرفت 

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را 

به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم 

نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم 

و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی 

نمیدانم کجا ؟ تا کی ؟برای چه 

ولی رفتی..... 

و بعد رفتنت باران چه معصومانه میبارید

کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر امید

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود

پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را

چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس

روشنی می داد مشکین جامه های خویش را

گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش

تا بپوشد خنده های نا بجای خویش را

می درخشید از میان تاریکی ها گردنش

چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم

دیدمش و زیاد بردم گفته های خویش را

دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل

گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را

این چه ذوق و اضطراب است؟این چه مشکل حالتی است؟

با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را

تا به من نزدیک شد گفتم"سلام ای آشنا"

گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را

کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر "امید"

آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را

حالا چرا

                           آمدی،جانــــــــم به قربــــانت ولی حــالا چرا؟                         

بی‌ وفا حـــــالا که من افتـــــاده‌ام از پــا چرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمــــــدی

سنگدل این زودتـــر می‌خواستی ،حـــالا چرا؟

عمر ما را مهلت امـــروز و فردای  تو نیست

من که یک امروز مهمـــــان توام ،فردا چرا؟

نازنینا مـــــا به نـــــــــاز تو جـــوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانــــــان ناز کن با ما چرا؟

وه که با این عمــــــــــرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جــــــــواب تلخ سر بالا چرا؟

ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خـــــــــواب آلود من ،لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پـــریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیــــــــا چرا؟

درخـــــــــزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفـــــــاداری بود ،غوغا چرا؟

شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کـــــــــردی سفر

این سفر راه قیــــــــامت می‌روی ،تنها چرا؟

غم عشق

گفتم برای آنکه بماند حدیث من

 آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم

غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار

وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم


چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت

طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود

بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار

بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود


 آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را

اما زبان مدعیان خار راه بود

دیدند یک شبه ره صد ساله می روم

در چشم تنگشان هنر من گناه بود


کندند درخیال بنای گذشتگان

در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند

فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد

پنداشتند روشنی جاودان شدند


این گلشن خزان زده جای نشاط نیست

شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است

اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند

 سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است


گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل

گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان

آن روز شاعرم که بگویم مدیح این

 آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن

معشوق

هر چه گویم عشق را شرح و بیان              چو به عشق آیم خجل باشم از آن

 

ای قناعت توانگرم گردان                          که ورای تو هیچ نعمتی نیست

 

کنج صبر اختیار لقمان است                    هر که را صبر نیست حکمت نیست

 

گر گزندت رسد زخلق مرنج                        که نه راحت رسد زخلق نه رنج

 

از خدا دان خلاف دشمن و دوست                 که دل هر دو در تصرف اوست

 

خواهی که خدای بر تو بخشد                          با خلق خدای کن نکویی

 

همراه اگر شتاب کند در سفر تو نیست           دل بر کسی مبند دلبسته تو نیست

مه چین

به مرگم می کشانی غم نبینی

تو در شب هم چو روزت مه جبینی

دلم دیوانه شد ز آن دم تو را دید

چرا ای بی وفا با من چنینی ؟

تو که با دیگران خوش می نشینی

چه کردم من چنین بر راه کینی ؟

لبت چون برگ گل رویت چو ماهست

چه گویم من که مه در آستینی

گلستان از تو می گردد فنا را

تو حوری ؟ یا بتی ؟ یا یاسمینی ؟

نه ترکی نی که هندو پس چه هستی ؟

پریشان گشته ام بس عنبرینی

شنیدم من رقیب زار دارم !

خدا را من ببین او را نبینی

بسی منصور از آن عشقت خرابست

به دل گفتم تو حق داری غمینی 

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه