زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

گرگ

گفت دانایى که گرگى خیره سر
 هست پنهان در نهاد هر بشر

     لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ    

زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

    اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش    

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
 مانده در چنگال گرگ خود اسیر

    هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک

    هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
 خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند  

   هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید ، گرگ هست  

  در جوانى جان گرگت را بگیر
 واى اگر این گرگ گردد با تو پیر  

   روز پیرى گر که باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر

    اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند  

   اینکه انسان هست این سان دردمند
 گرگها فرمان روایى مى‌کنند

    این ستمکاران که با هم همرهند
 گرگهاشان آشنایان همند

     گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

گفتم : که روی ماهت ، از من چرا نهان است

گفتم  : که روی ماهت ، از من چرا نهان است ...


گفتا : تو خود حجابی ، ورنه رخم عیان است ! ...


گفتم : که از که پرسم ، جانانشان کویت ...


گفتا : نشان چه پرسی ، آن کوی بی نشان است ! ...


گفتم : مراغم تو ، خوشتر زشادمانی ...


گفتا : که در ره ما ، غم نیز شادمان است ! ...


گفتم که سوخت جانم ، از آتش نهانم ...


گفت آنکه سوخت او را ، کی ناله یا فغان است ! ...


گفتم : فراق تا کی گفتا که تا توهستی ! ...


گفتم : نفس همین است گفتا سخن همان است ! ...


گفتم : که حاجتی هست ، گفتا بخواه از ما! ...


گفتم : غمم بیفزا ، گفتاکه رایگان است ! ...


گفتم : زفیض بپذیر ، این نیم جان که دارد ...


گفتا : نگاه دارش ، غمخانه تو جان است !...


مرداب اشک

مشکن به سنگ هجران مینای دل نگارا        زنهار با دل من یکبار کن مدارا

چشمان بی فروغم مرداب اشک گشته        با پرتو نگاهی گلشن کن آشکارا

چشمم میان خوبان هر بار جستجو کرد        زان خیل ما هرویان مشتاق شد شما را

چون زلف مشک بویت  لرزید بید مجنون         لرزاند بید را باد زلف تو قلب ما را

چشمت به تیر مژگان با ما به جنگ آمد        از بهر پایداری دل را نبود یا را

ای شب از رویای تو رنگین شده

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو هم سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک

ای طپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

بیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

صحبت از پژمردن یک برگ نیست


وای - جنگل را بیابان میکنند


دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند


هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا


آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند


صحبت از پژمردن یک برگ نیست


فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست


فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست


فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست


در کویری سوت و کور


در میان مردمی با این مصیبتها صبور


صحبت از مرگ محبت مرگ عشق


گفتگو از مرگ انسانیت است


عاشقم بر خط زیبا عاشقم بر شعر ناب

عاشقم بر خط زیبا عاشقم بر شعر ناب
آنچه می بخشد مرا شور و شکوه و التهاب

بر طبیعت بر خدا بر روشنی بر دوستی
عاشقم بر سبزه و گل عاشقم بر آفتاب

عاشقم بر آنچه ایزد آفرید و هدیه کرد
کوه ، آتش ، ابر، تندر، آسمان ، دریا ، سراب

دوست دارم زندگی را دوست دارم عشق را
آنچه می ماند به جا و نیست نقش یک حباب

دوست دارم رویش و بالیدن و پرواز را
عاشقم بر آنچه بخشد بر تکاپویم شتاب

ساده ام من، صاف و صادق، بی ریا، یکرنگ، پاک
واژه ها سر می کشند از عمق جانم بی حجاب

شعله هایی در نهان دارم که می سازد مرا
غرق در دنیای خویشم فارغ از هر اضطراب

آنچه گفتم حاصل یک عمر افکار من است
بی سبب پنهان نکردم چهره در زیر نقاب

ارج بنهادم به پاکی عشق، ایمان، مردمی
آنچه را خواندم فراوان روی اوراق کتاب

بودن ما گاهی از اندوه دارد سایه ای
می شود منها کنیم این غصه ها را از حساب

گر دو راهی باشد از نابودن و بودن بدان
شاد و سرخوش می کنم من بودنم را انتخاب

زندگی حتی اگر یک پرسش مرموز بود
می توان با " مهربانی" گشت دنبال جواب

عاشقی درد است ودرمان نیز هم

عاشقی درد است ودرمان نیز هم


مشکل است این عشق وآسان نیزهم


جان  فدا باید به این دلدادگی 


دل که دادی میرود جان نیز هم


      دامن از خار تعلق باز چین        


باز گردی گل به دامان نیزهم


در نمازم قبله،گاهی پشت وروست  


کافر عشقم،مسلمان نیزهم


 عشق گفت از کفرو دین  خواهی کدام


گفتمش این خواهم وآن نیز هم


  بی سروسامان شوی در پای عشق


 تا سرت بخشند وسامان نیز هم


 ساقی ما چون می اندر خمره پخت


میدهد جامی به خامان نیز هم


شهریارا،شبچراغی یافتی 


                  چشم و دلها کُن چراغان نیز هم.