زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

باز رقصِ تازه ی زنجیرها

باز هم موج ِ شکار شیرها
بار ِ دیگر شیوه ی تجذیرها

زخمهای کهنه , بر جا مانده اند
باز رقص ِ تازه ی شمشیرها

همچنان اندیشه تاوان می دهد
در میان سلطه ی زنجیرها

دامهای تازه ایی کسترده اند
باز هم با شیوه ی تزویرها

ای عجب , یک بار دیگر داده اند
کارها را دست ِ بی تدبیرها

عُقده را اینگونه خالی میکنند
از ذلالت روی بی تقصیرها

میبَرند و میزَنند و میکُشند
بعد هَم , برنامه ی تفسیرها 

من از رفتن می ترسم

احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم.


 خدایا...


می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و


عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم. 

 

خدایا...


می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. 


می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد.


می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و


عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده.


خدایا...


تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.


خدایا...


می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم. 


خداوندا..


من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان،


من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم.


خداوندا...


من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس،


من از نارفیقی های این دنیا می ترسم..


خداوندا...


من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن،


من از ماندن چون مرداب می ترسم.


خداوندا...


من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم.


خداوندا...


من از ماندن می ترسم


خداوندا...


من از رفتن می ترسم 


خداوندا...


من از خود نیز می ترسم


خداوندا...


پناهم ده


خداوندا !


مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم 

 

پس مرا دریاب  

 

و به سوی خویش بازگردان ، 

 

دستان مهربانت را بگشا  

 

که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم . . .


دریا

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه

در لا به لای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه!

 

در دیگاه مضطربش اشک حلقه زد

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید

سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود

یک  تار مو سپید!

 

در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش

دستی به موی خویش فرو برد و گفت "وای!"

اشکی به روی آینه افتاد و ناگهان

بگریست های های!

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید

در کام موج، ضجه ی مرگ غریق را

از دور می شنید

 

طوفان فرو نشست، ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب های تیره ی اغماق خفته بود

یک مشت آرزو...!

گل خشکیده

بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
 
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
 
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
 
آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو، از سوز عشق با که بنالم
جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟
 
من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
 
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است

بوی یار

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی


ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی


آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی


ای بخارا شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی


میر ماهست و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی


میر سروست و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی


آفرین و مدح سود آید همی

گر بگنج اندر زیان آید همی

کجا رفتی

ای سـاکـن جــــــان مـن آخر به کجا رفتی

در خـانـه نـهان گشتی یا سوی هوا رفتی

چون عهـد دلـم دیـدی از عهـد بـگـردیـدی

چون مرغ بپریدی ای دوسـت کــجـا رفتی

در روح نظر کردی چون روح سـفـر کــردی

از خـلـق حـذر کردی وز خلق جـدا رفــتـی

رفـتـی تـو بـدین زودی تـو بـاد صـبــا بودی

مـانـنـده بـوی گـل بـا بـاد صـــبــا رفـتـــی

نی باد صـبا بـودی نـی مـــرغ هـوا بــودی

از نـور خـدا بـودی در نـور خــــــدا رفــتــی

ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه

وز ننگ چنین خانه بر سـقـف ســما رفـتی

مرغ پریده

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد


پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد


من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد


عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد


اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.