زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

سیب سرخ

سیب سرخی را به من بخشید و رفت       ساقه سبز مرا چید و رفت 

عاشقیهای مرا باور نکرد                               عاقبت بر عشق من خندید و رفت 

اشک در چشمان گرمم حلقه زد                           بی مروت گریه ام را دید و رفت 

چشم از من کند و از من دل برید                         حال بیمار مرا فهمید و رفت

با غم هجرش مدارا میکنم                                    گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت 

دنیای ارام من

اگر دریای دل آبی ست تویی فانوس زیبایش

اگر آیینه یک دنیاست تویی معنای دنیایش



تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن

تویعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن


 

تویعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن

خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن

گمان کردم

گمان کردم که با من هم دل و 

هم دین و 

هم دردی

به دردی با تو پیوستم

ندانستم که نا مردی

شبی پرسیدمش با بی قراری

که غیر از من کسی را دوست داری!؟

دو چشمش از خجالت بر هم افتاد

میان گریه هایش گفت آری

چقدر نزدیک دلهامون چقدر دستای ما دوره

شروع شد قصه ی ما از نگاهی غرق دلشوره

 

چقدر نزدیک دلهامون چقدر دستای ما دوره



 من این جمله ی تبدارو نوشتم روی دیوارم


میگفتم شب بخیر نازم منی که بی تو بیدارم



 حالا چند سال از اون روزه که تو رفتی و گریونم


میگفتی راهمون دوره نباشم بهتره جونم



 دیگه واژه ترک خورده روی دیوار قلب من


همین ثانیه های گنگ ته خطو نشون میدن

نیست آرامم هنوز

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز


ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من

در میان پختگان عشق اوخامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز


پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب

می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز


در ازل داده‌ ست ما را ساقی لعل لبت

جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز


در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد

بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود

بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود

قفل دری که بین من و دست های توست

در غایت سیاهی شب وا نمی شود


ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:

شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود

عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است

می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود


ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من

دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود

آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم

احساس سوختن یه تماشا نمی شود


قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش

دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود

درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند

چون شعر ناسروده که معنا نمی شود


باید ز هم گسست قیود زمانه را

با کار روزگار مدارا نمی شود

تنهام میزاری

دارم از چشات میخونم میری و تنهام میزاری 


مگه من به پات نموندم دست تو دستم نمی زاری


دیگه اینو خوب میدونم اشک و غم فایده نداره 


می خوای بی تو بمونم اخه دل بهونه داره


دلمو به کی سپردم مگه من عاشق نبودم 


برای دیدن چشمات مگه من لایق نبودم


چه شبایی چه روزایی تو رو من صدا نکردم 


برای دیدن چشمات چه دعا ها که نکردم