زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده


یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را


یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را


کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو

خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟


چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام

خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را


گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟


گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را


جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را


خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

به دیدارم بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است 

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

شراب

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را


گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را


یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را


یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر

تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را


لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت

کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را


گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند

هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را


لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد

مِی نوشم و با وی بکنم چارة شر را


جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی

هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را


ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند

زین مایة شر حفظ کند نوع بشر را

بر سنگ مزار

ای نکویان که در این دنیایید

یا از این بعد به دنیا آیید


این که خفته است در این خاک منم

ایرجم، ایرج شیرین سخنم


مدفن عشق جهانست اینجا

یک جهان عشق نهانست اینجا


آنچه از مال جهان هستی بود

صرف عیش و طرب و مستی بود


عاشقی بوده به دنیا فن من

مدفن عشق بود مدفن من


هرکه را روی خوش و خوی نکوست

مرده و زنده من عاشق اوست


من همانم که در ایام حیات

بی شما صرف نکردم اوقات


تا مرا روح و روان در تن بود

شوق دیدار شما در من بود


بعد چون رخت ز دنیا بستم

باز در راه شما بنشستم


گرچه امروز به خاکم مأواست

چشم من باز به دنبال شماست


بنشینید بر این خاک دمی

بگذارید به خاکم قدمی


گاهی از من به سخن یاد کنید

در دل خاک دلم شاد کنید

تا آفتابی دیگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد 

ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 

نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 

سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 

چشم ها را باز خواهم کرد ... 

*

خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 

دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 

نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .

گوش ها را باز خواهم کرد ...

*

آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 

سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

مخمس


تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه


جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه


رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد


یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه


روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار


او خانه همی جوید و من صاحب خانه


هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

 مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو


مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه


بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید


دیوانه منم من که روم خانه به خانه


عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید


بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه


بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست


یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

آرزوها

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن


نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن


سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن


اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن


هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن


آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن


از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن


گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن



در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن


از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن


همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن