الا ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخوای چه میجویی از این کاشانه ی عورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن ، حقیقت کرد مجبورم
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خورد شد، افسانه شد روزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه برقبرم بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی