بده ساقی می نابی که سازد بیخود از خویشم
که تا در عالم مستی کمی با خود بیندیشم
تو هم مطرب بزن چنگی ببرغم از دل زارم
بهم سازید و بیرونم کشید از بحر تشویشم
مرا خوش لحظه ای باشد که دور از این هیاهوها
ببینم در تضرع در حضور خواجه خویشم
چه خواهم کرد اگر یار من از من چهره بر گیرد
نمک در کنج تنهایی بپاشد بر دل ریشم
خوشم از اینکه محرومم ز زور مردم ازاری
که هرکس بیندم لرزد بخود،کین میزند نیشم
لباس زهد از بهر طمع بر تن نمیپوشم
نیم گرگی به باطن، ظاهرا گویم که من میشم