زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست


بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست


بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست


جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست



میان آتشم و هیچگه نمیسوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست


علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست


بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست


خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست


از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست


یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست


نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد

صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست


میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست


تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست


ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست


هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست


گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست


تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را مینماید آستریست


از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست


خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست


کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید

اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

نغمه درد

 در منی و اینهمه زمن جدا

با منی و دیده ات بسوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

غرق غم دلم بسینه می طپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش ازین دیار

 

سایه توام بهر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش بجای تو

 

شادی و غم منی بحیرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

 

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه ... مگر بخواب ها به بینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم وز شاخه ها بچینمت

 

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ... بلکه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو

چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب

چشمم به حرف آمده و بی قرار، لب


کی بشکند سکوت مرا بی گدار، لب


تقدیم تو هزاره ی من! یک هرات چشم


نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب


"بودا" دل من است که تخریب می شود


بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب


می رقصمت چنین که تویی در نواختن


نی : لب، کمانچه : لب، دف و چنگ و دوتار: لب


در حسرتم که اول پائیز بشکفد


بر شاخه ات شکوفه ی سرخ انار - لب

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است


زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است


هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند


کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است


آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب


ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است


گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!


دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است


زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن


تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است


ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن


تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است


یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه


عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه




بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟


با من تنها تر از ستارخان بی سپاه




موی من مانند یال اسب مغرورم سپید


روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه




هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق


کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه




 کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود


یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه




 آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن


آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

پائیز

 از چهره طبیعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را

  

پائیز، ای مسافر خاک آلود

در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگ های مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری؟

 

جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

 

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

 

پائیز، ای سرود خیال انگیز

پائیز، ای ترانه محنت بار

پائیز، ای تبسم افسرده

بر چهره طبیعت افسونکار

یـاد تـو

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست


هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!


عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!


دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.


نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،


شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.


تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست


کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست


بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،


بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.


تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق


چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.