زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

زیباترین شعرهای عاشقانه

ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را


یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را


کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو

خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟


چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام

خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را


گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟


گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را


جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را


خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

آن دم که با تو ام

ای آنکه زنده از نفس توست جان من

آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من


آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب

می‌ریزد آبشار غزل از زبان من


آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها

سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من


بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم

زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!


با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟

خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

به نام عشق

من را به غیر عشق به نامی صدا نکن


غم را دوباره وارد این ماجرا نکن



بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن


با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن



موهات را ببند دلم را تکان نده


در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن



من در کنار توست اگر چشم وا کنی


خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن



بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود


تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن



امشب برای ماندنمان استخاره کن


اما به آیه های بدش اعتنا نکن....

غم پنهان

تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری

همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری

تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی

غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری

شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ -

هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری

بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند

مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری

همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید

ببین چه مرهم  شیرینیست  برای سختی و دشواری!!

کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی

رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری...

چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده...

دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!

باغ نگاه

گل مــی کنـــد به باغ نگـاهت جـوانیم
وقــتی بروی دامـــن خـــود می نشانیم

داغ جنون قـــطره ی اشــکم به چشم تو
هر چند از دو چـشم خودت می چکانیم

مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم

یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم

وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم

تو، آن گلی که می شــکفی در خیال من
پُر می شود زعطر خوشــت زنــدگانیم

در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم

زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم

حـــالا بیـــا و غــربت ما را مرور کن
ای یــــادگــــــار وســعت سبـز جوانیم

از نگاه تو

اگر این آسمان بهم ریزد 


که نروید ستاره بر بامش 


ندرخشد به شام او ماهی 


نیفتد آفتاب در دامنش 


میشوم قدرت خداوندی 


از نگاه تو ماه می سازم 


با مو های تو آفتاب سیاه می سازم

آمدی

آمدی آندم به دیدارم که دیگر دیر بود


 


 گفتی از ماندن ولی رفتن مرا تقدیر بود 


 


تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم


 


صدایم میکنی اما در آغوش کفن خوابم