ای باد صبا کن گذری طرف چمن را
از چهره گل دور نما رنج و محن را
هر جا که گل و لاله افسرده بینی
گویش خبر این دل افسرده من را
بی مهریش انقدر مرا در تعب افکند
کا ورد به در از سر من یاد وطن را
لیکن چو رسیدی به برش گوی سلامش
بوس از طرفم عارض ان غنچه دهن را
با او بگو،از خون جگر در غم عشقت
لبریز نموده است همه تشت و لگن را
شاید که دلش بر من بیچاره بسوزد
روشن کند از نور رخش خانه من را
یک تار مویش را به دیاری نفروشم
سوداگر دهر ار بدهد چین و ختن را
ابروی کمانش،قد من همچو کمان کرد
بشکافت به تیر مژگان سینه من را
چون تار مویش روی من زار سیه کرد
بس کرد عیان گیسوی پر تاب و شکن را
گر بگذرد آهو صفت اندر سر خاکم
بر خیزم و باوی کنم آغاز سخن را
من باقریم گفته ی من گرچه نکو نیست
از عالم عرفان نه نصیبی شده مرا
رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم
خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم
در گلستانی هنگام خزان ،
رهگذر بود یکی تازه جوان
صورتش زیبا ، قامتش موزون ،
چهره اش غم زده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود
گفت: آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا
در فلان جشن به دامان چمن ،
هر که خواهد که برقصد با من
از برایم شده گر از دل سنگ ،
کند آماده گلی سرخ وقشنگ
چه کنم من که در این دشت ودمن
گل سرخی نبود وای به من
در همانجا به سر شاخۀ بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است
سخت افسرده ز رنج و الم است
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست